
در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته ، محروم مي كند
در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است
در 85 سالگي دريافتم كه،همانا زندگي زيباست
about the News,Events,intresting and experience of Life! ,by Nima!
ما اغلب زندگى را با نگرشى مثبتبه خطر كردن آغاز مىكنیم . در كودكى طاقت چشم پوشى از ماجرا جویىهاى تازه را نداریم به همین خاطر است كه مادرها همیشه فرزندان خردسال خود را بالاى نردبان و وسط بزرگ راه و سرپشتبام و در حال كشیدن دم اسب و . . . پیدا مىكنند . یك بچه شاد سالم مثل یك بزرگسال شاد سالم عاشق كنكاش و وسعتبخشیدن به خویشتن است . وقتى اولین قدمهاى بىثبات خود را برمىداریم، وقتى تسلط بر هنر راه رفتن را آغاز مىكنیم، خود را به مخاطره مىاندازیم و به آن عشق مىورزیم
اما جایى در فاصله میان دو سالگى و بیست و دو سالگى، بسیارى از ما به تغییر بارزى در این نگرش تن در مىدهیم و طرفدار پروپا قرص نظریه «سالم و امن زیستن» مىشویم . بعضی شبهاى خود را پاى تلویزیون به تماشاى حركات تهورآمیز و مسحور كننده سوپر قهرمانان كارتونى و كمدىهاى بزن و بكوب مىگذرانیم در حالى كه زندگى خود ما در گذر سالهاى پىدرپى كسالت روبه زوال مىگذارد .
چاشنى زندگى دست زدن به كارهاى تازه و خلق تازهها از جوهر خویشتن است . جستوجوى بیش از حد ، امنیت و بىخطرى نیروى حیات را خفه مىكند
برندگان بیشتر از بازندگان مىبازند اما آن قدر بازى مىكنند كه بر تعداد بردهایشان افزوده مىشود و ما همیشه آنها را به خاطر پیروزىهایشان به یاد مىآوریم.
در واقع جهان پیوسته ما را تشویق به وسعتیافتن، صعود كردن و متمایز بودن مىكند . براى به دست آ وردن هر چیز باید خطرات آن را هم پذیرفت . براى آن كه راه رفتن را یاد بگیریم باید خطر زمین خوردن و صدمه دیدن را بپذیریم، براىثروتمند شدن باید خطر ورشكستگى را هم پذیرفت و كسانى بیشترین پولها را مىسازند كه بیش از دیگران قبول خطر مىكنند . براى آن كه شانس بردن یك مسابقه تنیس را داشته باشیم، باید با احتمال باختن آن هم مواجه شویم .
برندگان بیشتر از بازندگان ریسك مىكنند و به همین خاطر است كه بیشتر مىبرند . در واقع برندگان بیشتر از بازندگان مىبازند اما آن قدر بازى مىكنند كه بر تعداد بردهایشان افزوده مىشود و ما همیشه آنها را به خاطر پیروزىهایشان به یاد مىآوریم نه به خاطر شكستهایشان . ما ادیسون را به خاطر آن لامپ برقى كه درست عمل كرد به یاد مىآوریم نه به خاطر هزاران لامپ دیگرى كه به نتیجه نرسید
چاشنى زندگى دست زدن به كارهاى تازه و خلق تازهها از جوهر خویشتن است
خلاصه كلام
ما حق انتخاب داریم، انتخاب میان زندگى واقعى یا زیستن نباتى . انتخاب شغل یك ریسك است، عبور از خیابان هم یك ریسك است، شروع یك كسب، آغاز یك رابطه و تشكیل خانواده هم ریسك است، حتى غذا خوردن در رستوران هم ریسك است و خلاصه این كه زندگى یك ریسك است، پس بیایید خطر كنیم و شاهد ثمرات آن باشیم
يک برنامهنويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامهنويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که ميخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامهنويس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما يک سوال ميپرسم و اگر شما جوابش را نميدانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال ميکنيد و اگر من جوابش را نميدانستم من ۵ دلار به شما ميدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامهنويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما ميدهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامهنويس بازى کند.
برنامهنويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا ميرود ۳ پا دارد و وقتى پائين ميآيد ۴ پا؟» برنامهنويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ...گذشت زمان بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند، بر آنها که میهراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد.