Wednesday, November 26, 2008

زندگي زيباست





در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم

در 20 سالگي ياد گرفتم كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته ، محروم مي كند

در 30 سالگي پي بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگي متوجه شدم كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود مي سازد

در 40 سالگي آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛ بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم

در 45 سالگي ياد گرفتم كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند

در 50 سالگي پي بردم كه كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بد ترين دشمن وي است

در 55 سالگي پي بردم كه تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگي متوجه شدم كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد

در 65 سالگي آموختم كه انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز كه ميل دارد بخورد

در 70 سالگي ياد گرفتم كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي بد است

در 75 سالگي دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه مي دهد و به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود

در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است

در 85 سالگي دريافتم كه،همانا زندگي زيباست

Tuesday, November 25, 2008

Tuesday, November 18, 2008

A Short Reminder Story For You!


A man came home from work late, tired and irritated, to find his 5-year old son waiting for him at the door.

SON: 'Daddy, may I ask you a question?'

DAD: 'Yeah sure, what it is?' replied the man.

SON: 'Daddy, how much do you make an hour?'

DAD: 'That's none of your business. Why do you ask such a thing?' the man said angrily.

SON: 'I just want to know. Please tell me, how much do you make an hour?'

DAD: 'If you must know, I make $50 an hour.'

SON: 'Oh,' the little boy replied, with his head down.

SON: 'Daddy, may I please borrow $25?'

The father was furious, 'If the only reason you asked that is so you can borrow some money to buy a silly toy or some other nonsense, then you march yourself straight to your room and go to bed. Think about why you are being so selfish. I don't work hard everyday for such childish frivolities.'

The little boy quietly went to his room and shut the door.

The man sat down and started to get even angrier about the little boy's questions. How dare he ask such questions only to get some money?

After about an hour or so, the man had calmed down , and started to think:

Maybe there was something he really needed to buy with that $25.00 and he really didn't ask for money very often The man went to the door of the little boy's room and opened the door.

'Are you asleep, son?' He asked.

'No daddy, I'm awake,' replied the boy.

'I've been thinking, maybe I was too hard on you earlier' said the man. 'It's been a long day and I took out my aggravation on you. Here's the $25 you asked for.'

The little boy sat straight up, smiling. 'Oh, thank you daddy!' he yelled. Then, reaching under his pillow he pulled out some crumpled up bills.

The man saw that the boy already had money, started to get angry again.

The little boy slowly counted out his money, and then looked up at his father.

'Why do you want more money if you already have some?' the father grumbled.

'Because I didn't have enough, but now I do,' the little boy replied.

'Daddy, I have $50 now. Can I buy an hour of your time? Please come home early tomorrow. I would like to have dinner with you.'

The father was crushed. He put his arms around his little son, and he begged for his forgiveness.

It's just a short reminder to all of you working so hard in life. We should not let time slip through our fingers without having spent some time with those who really matter to us, those close to our hearts. Do remember to share that $50 worth of your time with someone you love.

If we die tomorrow, the company that we are working for could easily replace us in a matter of hours. But the family & friends we leave behind will feel the loss for the rest of their lives.




Sunday, November 16, 2008

خطر کنید و لذت ببرید

چاشنى زندگى دست زدن به كارهاى تازه و خلق تازه‏ها از جوهر خویشتن است .
رسیدن به هر هدفى همیشه مستلزم قبول خطر است . ممكن است کسی ‏بگوید: « نه، من ریسك نمى‏كنم ، من جانب احتیاط را رها نمى‏كنم‏» . اما چنین شخصی نمی داند تا احتیاط را كنار نگذارد به هدف نمى‏رسد . هدف همیشه در جاى خود بوده است و بر این سیاره قانونى حاكم است كه رسیدن به پاداش را به بهاى قبول خطر تضمین مى‏كند و جز این راه، راه دیگرى وجود ندارد


ما اغلب زندگى را با نگرشى مثبت‏به خطر كردن آغاز مى‏كنیم . در كودكى طاقت چشم پوشى از ماجرا جویى‏هاى تازه را نداریم به همین خاطر است كه مادرها همیشه فرزندان خردسال خود را بالاى نردبان و وسط بزرگ راه و سرپشت‏بام و در حال كشیدن دم اسب و . . . پیدا مى‏كنند . یك بچه شاد سالم مثل یك بزرگسال شاد سالم عاشق كنكاش و وسعت‏بخشیدن به خویشتن است . وقتى اولین قدم‏هاى بى‏ثبات خود را برمى‏داریم، وقتى تسلط بر هنر راه رفتن را آغاز مى‏كنیم، خود را به مخاطره مى‏اندازیم و به آن عشق مى‏ورزیم

تاس

اما جایى در فاصله میان دو سالگى و بیست و دو سالگى، بسیارى از ما به تغییر بارزى در این نگرش تن در مى‏دهیم و طرفدار پروپا قرص نظریه «سالم و امن زیستن‏» مى‏شویم . بعضی شب‏هاى خود را پاى تلویزیون به تماشاى حركات تهورآمیز و مسحور كننده سوپر قهرمانان كارتونى و كمدى‏هاى بزن و بكوب مى‏گذرانیم در حالى كه زندگى خود ما در گذر سال‏هاى پى‏درپى كسالت روبه زوال مى‏گذارد .

چاشنى زندگى دست زدن به كارهاى تازه و خلق تازه‏ها از جوهر خویشتن است . جست‏وجوى بیش از حد ، امنیت و بى‏خطرى نیروى حیات را خفه مى‏كند

برندگان بیش‏تر از بازندگان مى‏بازند اما آن قدر بازى مى‏كنند كه بر تعداد بردهایشان افزوده مى‏شود و ما همیشه آن‏ها را به خاطر پیروزى‏هایشان به یاد مى‏آوریم.

در واقع جهان پیوسته ما را تشویق به وسعت‏یافتن، صعود كردن و متمایز بودن مى‏كند . براى به دست آ وردن هر چیز باید خطرات آن را هم پذیرفت . براى آن كه راه رفتن را یاد بگیریم باید خطر زمین خوردن و صدمه دیدن را بپذیریم، براىثروتمند شدن باید خطر ورشكستگى را هم پذیرفت و كسانى بیش‏ترین پول‏ها را مى‏سازند كه بیش از دیگران قبول خطر مى‏كنند . براى آن كه شانس بردن یك مسابقه تنیس را داشته باشیم، باید با احتمال باختن آن هم مواجه شویم .

برندگان بیش‏تر از بازندگان ریسك مى‏كنند و به همین خاطر است كه بیش‏تر مى‏برند . در واقع برندگان بیش‏تر از بازندگان مى‏بازند اما آن قدر بازى مى‏كنند كه بر تعداد بردهایشان افزوده مى‏شود و ما همیشه آن‏ها را به خاطر پیروزى‏هایشان به یاد مى‏آوریم نه به خاطر شكست‏هایشان . ما ادیسون را به خاطر آن لامپ برقى كه درست عمل كرد به یاد مى‏آوریم نه به خاطر هزاران لامپ دیگرى كه به نتیجه نرسید

چاشنى زندگى دست زدن به كارهاى تازه و خلق تازه‏ها از جوهر خویشتن است

خلاصه كلام

ما حق انتخاب داریم، انتخاب میان زندگى واقعى یا زیستن نباتى . انتخاب شغل یك ریسك است، عبور از خیابان هم یك ریسك است، شروع یك كسب، آغاز یك رابطه و تشكیل خانواده هم ریسك است، حتى غذا خوردن در رستوران هم ریسك است و خلاصه این كه زندگى یك ریسك است، پس بیایید خطر كنیم و شاهد ثمرات آن باشیم


from: http://mohsenazizi.blogfa.com

هرکس به بازی خود مشغول است



هرکس به بازی خود مشغول است

افسوس که من مدت ها ست

جهان و مردمش را

به شوخی نگرفته ام

شعر از:بیژن جلالی

Monday, November 03, 2008

یادداشت

ميشل فوکو مي گفت: حقيقت کشف نمي شود که ساخته مي شود.
شايد حق با او باشد؛ نوامبر نه تلخ است و نه شيرين، نوامبر تلخ و شيرين را خودمان با دست هايمان مي سازيم





پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود، در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسور انيشتين تماس بگیرد بنابر این ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار انيشتين برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور انيشتين تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:

وقتی برای اولین بار با بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت انيشتين روبرو شدم ایشان را بی اندازه ساده، آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش، به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست، نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد.

یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات انيشتين رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام، دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم، در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند، به این ترتیب با پیگیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا انيشتين، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، با امکانات لازم را در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند، اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم، متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است، بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم، رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است، گفتم اما با این روش امکان سوء استفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطاهای احتمالی همکاران خیلی ناچیز است.

بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد، با تشویق حاضرین در جلسه، وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم انيشتين در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند، من که کاملا مضطرب شده و دست و پای خود را گم کرده بودم با اشاره ي پروفسور انيشتين و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور انيشتين من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیر الان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست.

آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت انيشتين از نظریه خودم دفاع می کردم و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسان وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست. بعد از کسب درجه دکترا انيشتين به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

Saturday, November 01, 2008

برنامه‌نويس و مهندس


يک برنامه‌نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه‌نويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامه‌نويس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما يک سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي‌کنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما مي‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامه‌نويس بازى کند.

برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائين مي‌آيد ۴ پا؟» برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ...

نامه‌اي براي تو



امروز صبح كه از خواب بيدار شدي،نگاهت مي‌كردم؛
و اميدوار بودم كه با من حرف بزني، حتي براي چند كلمه، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگي‌ات افتاد، از من تشكر كني.

اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي، مشغول انتخاب لباسي كه مي‌خواستي بپوشي.
وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي‌دويدي تا حاضر شوي فكر مي‌كردم چند دقيقه‌اي وقت داري كه بايستي و به من بگويي: سلام؛ اما تو خيلي مشغول بودي.

يك بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي مدت يك ربع كاري نداشتي جزآنكه روي يك صندلي بنشيني.

بعد ديدمت كه از جا پريدي.خيال كردم مي‌خواهي با من صحبت كني؛
اما به طرف تلفن دويدي و در عوض به دوستت تلفن كردي تا از آخرين شايعات با خبر شوي.
تمام روز با صبوري منتظر بودم. با اونهمه كارهاي مختلف گمان مي‌كنم كه اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني.

متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي‌كني، شايد چون خجالت مي‌كشيدي كه با من حرف بزني، سرت را به سوي من خم نكردي.

تو به خانه رفتي و به نظر مي‌رسيد كه هنوز خيلي كارها براي انجام دادن داري.
بعد از انجام دادن چند كار،تلويزيون را روشن كردي.نمي‌دانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟
در آن چيزهاي زيادي نشان مي‌دهند و تو هر روز مدت زيادي از روزت را جلوي آن مي‌گذراني؛ در حالي كه درباره هيچ چيز فكر نمي‌كني و فقط از برنامه‌هايش لذت مي‌بري...

باز هم صبورانه انتظارت را كشيدم و تو در حالي كه تلويزيون را نگاه ميكردي، شام خوردي؛ و باز هم با من صحبت نكردي. موقع خواب...،فكر مي‌كنم خيلي خسته بودي. بعد از آن كه به اعضاي خوانواده‌ات شب به خير گفتي ، به رختخواب رفتي و فوراً به خواب رفتي. اشكالي ندارد.

احتمالاً متوجه نشدي كه من هميشه در كنارت و براي كمك به تو آماده‌ام.
من صبورم، بيش از آنچه تو فكرش را مي‌كني.حتي دلم مي‌خواهد يادت بدهم كه تو چطور با ديگران صبورباشي.

من آنقدر دوستت دارم كه هر روز منتظرت هستم.
منتظر يك سر تكان دادن، دعا، فكر، يا گوشه‌اي از قلبت كه متشكر باشد.
خيلي سخت است كه يك مكالمه يك طرفه داشته باشي.خوب، من بازهم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...

به اميد آنكه شايد امروز كمي هم به من وقت بدهي.
دوست و دوستدارت: خدا

نجات عشق



در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."
غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."

گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد.